مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

مهدیــــــار، دردونه مامان

قصه تولدت!!

سلام آقا پسر گل مامان... الن که دارم برات می نویسم یا همون تایپ میکنم تو الان روی تشکت روی میز کامپیوتر، جلوی روی خودم خوابیدی... ساعت ٢ نصف شبه ، الان تو١ماه و ٢٠ روز و ١ ساعته که به دنیا اومدی و همه رو با اومدنت غافلگیر کردی!!! آخه اون روزی که تو به دنیا اومدی قرار بود جشن سیسمونی بگیریم... کلی مهمون داشتیم، فامیل و دوست... روز قبل مهمونی همه کارامون آماده شده بود. مهمونا دعوت شده بودن واسه ناهار، خونه مرتب شده بود، پارکینگ تمیز شده بود...اتاق خوشگلتو چیده بودیم قرار بود فردا برم آتلیه که وقتی تو شکممی چند تا عکس خوشگل بندازم. آخر شب که همه توی خونه جمع شدیم و میخواستیم شام بخوریم که شما اعلام آمادگی کردی برای تشریف فر...
31 تير 1390

قصه تولدت!! (2)

اون شب یکی از سخت ترین شبایی بود که گذروندم. وقتی نیمه بیهوش بودم همه اومدن به دیدنم. ولی بیمارستان اتاق خالی نداشت و من یه جای دیگه خوابیدم... وقتی کاملا به هوش اومدم همه جا تاریک بود. تنهای تنها بودم، اجازه نداده بودن که کسی پیشم بمونه!! ایناش مهم نبود، مهم این بود که از وضعیت تو بی خبر بودم و نمیدونستم حالت چطوره... انقدر در و دیوارو نگاه کردم تا صبح شد؛ پرستارا میرفتن و می اومدن ولی کسی جواب منو که از حال تو میپرسیدم نمیداد... تا بالاخره دکترم اومد و گفت که وقتی تورو از شکمم بیرون آوردن به شدت گریه کردی که این موضوع نشونه این بود که ریه هات هم سالمن و مشکل تنفسی نداری. ولی توی بخش نوزادان بستری شده بودی! علت زود اومدنتم این بود ...
31 تير 1390
1